باژ ایرانگردی 1

من شما را می خواهم به ایرانگردی ببرم امروز به خراسان می رویم

به شهرسناباد (مشهد) می رسیم  تا بعد از استراحتی کوتاه مزار فردوسی بزرگ را زیارت کنیم. از ردیف موزون سپیدارهای ملک آباد، که سر به آسمان می سایند می گذریم. تا به "باژ" برسیم سراپای مرا شکوهی شفاف فرا می گیرد. به باغی می رسیم که روزگاری باغ پیر طوس بود و حالا مزارش را در آغوش گرفته است. به یاد آوردن بلاهایی که در آن روزگاران پلشت بر این مرد رفته اندوهگینم می کند. در روزگار غریبی که همه عرب زده بودند و حاکمان وقت بر آن بودند که هویت ملی ایرانیان محو و نابود کنند، این مرد یک تنه، سی سال آزگار رنج برد تا با به نظم درآوردن تاریخ و حماسه و اسطوره نیاکانمان در کتاب شکوهمندش "شاهنامه" شناسنامه ای چنان معتبر و بی زوال برای ملت و کشورمان ایران، رقم بزند که هیچ طوفان و گردبادی، هرچند سهمگین و ویرانگر نتواند گزندی بر آن وارد بیاورد. اشعارش چنان هراسی در دل متشرعان و متحجرین انداخته بود که آنان حتی از جنازه این بزرگمرد نیز می ترسیدند. نعش این عزیز روی دستها مانده بود. چرا قاضی شرع حکم داده بود که فردوسی رافضی است و نباید در قبرستان مسلمانان دفن شود. پس ناچار در ملک شخصی اش، در همین باژ به خاکش سپردند  ناگهان این شعر سعدی را زمزمه بخاطر می آید

نه سام و نریمان و نه افراسیاب
نه کسری و دارا و چمشید ماند
البته که جمشید و دارا و سام و نریمان و کسری و افراسیاب اکنون با شعر فردوسی و سعدی جاودان شده اند ولی کسی حتی نام آن قاضی را که با جنازه فردوسی درافتاد نمی داند-

 

                           بسی رنج بردم در این سال سی
در مطلب بعدی به خود حکیم فردوسی می پردازم.