گزارش یک جهانگرد شرقی از شهر ری قدیم
برج خاموشی
مغولان که از دوردست ترین نقاط کره زمین آمده بودند، در ری هیچ سنگی را بر سنگی باقی نگذاشتند و شهر بزرگ مادی را از صفحه تاریخ آدمیان زدودند.شهر تهران در چند میلی شمال غرب ری سربرآورده است تا پایتخت ایران جدید شود
صدها سال پیش، هنگامی که نژاد ایرانی از باکتریای ناشناخته (با باخته، نام باستانی ناحیه ای واقع در میان رشته کوه های هندوکش و آمودریا) و جنگل های ترسناک هیرکانی (جنوب شرقی دریای کاسپین در گرگان کنونی) خارج شد، پس از عبور از دروازه خزر به سرزمین حاصلخیزی رسید که در شمال غرب ایران کنونی قرار داشت و بعدها ماد نامیده می شد. در آنجا، در مرز ناحیه ای که امروز خراسان نامیده می شود، شهری را بنیاد نهاد که با گذشت قرن ها به عظمت، ثروت و قدرت رسید. یونانیان این شهر را (که شهرتش در قلمرو دنیای متمدن نفوذ کرده بود) ریگا (ری) نامیدند.
موقع جغرافیایی این شهر مادی که کلید هیرکانی و پارت بود، اهمیت بسیار به آن می بخشید. یهودیان نیز آن را بخوبی می شناختند. گابلوس که طوبیت پرهیزگار، ده تالان فقره خود را در دوران اسارت به او سپرده بود، در ری سکونت داشت و طوبیاس که برای بازگرفتن نقدینه پدر به آنجا سفر کرده بود به دیدار رفائیل ملک مقرب نائل آمد و خواص شفابخش ماهی ها را از او آموخت و به طوری که نویسنده کتاب یهودیت نقل می کند: فرورتیش در آنجا فرمانروایی می کرد که بخت النصر (پادشاه بابل) او را شکست داد و نابود کرد.
ری، پیر روزگاران، در عمر دراز خود فراز و نشیب های بسیاری را از سر گذرانده است. داریوش سوم که از مقابل سربازان اسکندر که در اربل (از شهرهای آشور قدیم) او را شکست داده بود در دشت های وسیع خراسان می گریخت، از پای دیوارهای آن گذشت و در طلب سرنوشت بدفرجامی نزد ساتراپ بیرحم باکتر ها به کوه های خزر فرار کرد. شاید اسکندر در ری بر مرگ نابهنگام حریف خود سوگواری کرده و از کاخ های آن شهر تیر انتقامش را متوجه بسوس کرده و ساتراپ خائن را در حال کشیده شدن به سوی قتلگاه تماشا کرده باشد.
شهر دوباره دچار ویرانی شد. یک بار از زمین لرزه و بار دیگر به دست مهاجان پارتی وهر بار با نام های جدید از نو به پا خاست، ولی سرانجام در قرن دوازدهم، دشمنی بسیار ویرانگرتر از قبایل پارتی و بسیار کینه جوتر از زمین لرزه، سراسر خراسان را در هم نوردید و آن سرزمین حاصلخیز را به صورت بیابان کنونی درآورد. مغولان که از دوردست ترین نقاط کره زمین آمده بودند، در ری هیچ سنگی را بر سنگی باقی نگذاشتند و شهر بزرگ مادی را از صفحه تاریخ آدمیان زدودند.
شهر تهران در چند میلی شمال غرب ری سربرآورده است تا پایتخت ایران جدید شود –ایرانی که سنت های شکوهمند گذشته را به همانسان از یاد برده- که استحکام دیوارهای فرورتیش را.
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و رو به آرام گرفت
و اینک آثار ساختمان های ری- مادر شهرهای ایران – را جز از راه گمان نمی توان ردیابی کرد. بامدادی از میان ویرانه های غمزده، سواره، رو به شهر و قلعه مردگان نهادیم. هنوز چنان زود بود که خورشید از کوهسارهای شرقی سربرنزده بود .از تهرانی که هنوز در خواب بود خارج شدیم و راه متروکی را که دیوارهای شهر را دور می زند در پیش گرفتیم. در سمت چپ ما بیابان را سایه ای شفاف فرو گرفته بود که با شیب تدریجی به تپه هایی می پیوست که راه پرپیچ و خم مشهد از فراز آن می گذرد. پیش از آنکه راه چندانی رفته باشیم، خورشید با برق و درخششی ناگهانی از قله های برف پوش تیغ زد و روز به دشت هجوم آورد. روزی خشن و زننده، بی هیچ اثری از فراوانی پربرکت کشتزارها و علفزارهایی که زمانی ری را در خود گرفته بودند. تا چشم کار می کرد خاک و سنگ و بوته های صحرایی بود و کوه های برهنه مهیب، با شکن هایی که گذشت زمستان های پیاپی بر چهره دشت نهاده بود.
برای ما که فرار شتابان داریوش و جشن پیروزی اسکندر را در پیش چشم داشتیم، پست و بلندی های زمین اطراف محل شهر قدیمی، به صورت برج و باروی ویران شده و در خندق نیمه ویران فرو ریخته ای درآمد. در جایی که تصور می کردیم باروها باید در آنجا بوده باشند، قطعه مکعب شکلی از مصالح ساختمانی پیدا کردیم و این فکر از ذهنمان گذشت که چه بسا چشم اسکندر نیز بر این دیوار آجری افتاده باشد. گذشت زمان دروازه هایی در میان باروها پدید آورده، ولی بیابان هنوز قانون مسلم خود را به آنها تحمیل نکرده است. درپای دیوار به استخری دایره ای در پناه سایه چناری برخوردیم. به دور چنین استخری بیماران بیت صیدا گرد می آمدند و انتظار جنبشی در آب را می کشیدند، اما در ری فقط تنهایی بود، و فرشته موعود دیگر نیامد.
در سمت شرق، دو رشته موازی از تپه ها در میان بیابان سربرآورده اند و بیابان را از پهنه وسیع تری که در جنوب به اصفهان می رسد جدا می کنند. در بین تپه ها دره ای سنگی قرار دارد که ما آغاز به بالا رفتن از آن کردیم و به قلب ویرانی و پایان همه چیز رسیدیم. در نیمه راه دامنه تپه برجی برپاست که دیوار سفیدش نشانه ای راهنما برای تمام منطقه است. از دورترین قله های مقابل نیز برج خاموش(این برج به دخمه گبه ها یا قلعه گبه ها نیز معروف است) نمایان است، گویی درخششی طنز آمیز است که بیهودگی دوران شور و اشتیاق را به زندگان یادآوری می کند، زیرا این برج نخستین منزل سفر توانفرسای مردگان است. در اینجا آنان پوشش گوشتین را به دور می افکندند تا استخوان هایشان فارغ از بیم آلوده ساختن خاک در این عنصر مقدس بیارامد و روانشان با گذشتن از هفت دروازه سیارات به آتش مقدس خورشید برسد.
برج سقف ندارد و داخل آن در 10 یا 12 پایی از لبه بالایی دیوار، سکویی گچی ساخته شده است که بدن مردگان را بر آن می گذارند تا آفتاب و لاشخورها آنها را از میان ببرند. این مکان هولناک در این هنگام مستاجری نداشت.
دین زرتشتی از سرزمین ماد- که زمانی مرکز فرمانروایی آن بود- رخت بربسته است و امروز اندکند یزدان پرستانی که زیر آسمان گشاده، اهورامزدا را نیایش کنند و پس از مرگ اجسادشان به بالای این تپه برده و در برج خاموش نهاده شود.
از اسب ها پیاده شدیم و بردامنه تپه نشستیم. دشت در زیر پایمان همچون اقیانوسی یکدست گسترده بود که روزگاری در برابر دامنه های کوه موج می زد و اکنون برای همیشه ثابت مانده بود: دامنه کوه ها را می توانستیم ببینیم که به استواری در امواج خاک نشسته بودند و قله های درخشنده شان را که در آسمان بی ابر سر برافراشته بودند. استخوان های زمین سخت نیز دیده می شد و طرز ساختمان آن آشکار بود.
هنوز خاموشی دنیای مرده به ما سنگینی می کرد که راه خود را به سوی انتهای بالاتر دره ادامه دادیم، ولی آنجا در دروازه های دشت، زندگی به پیشوازمان آمد. میان سنگ ها یک ختمی وحشی به نگهبانی ایستاده بود. بعضی از گلبرگ های زرد خود را مانند پرچم گشوده بود و روی نیزه های برافراشته اش غنچه های درشت و پرشهدی در آستانه شکفتن بود. شب پیش باران باریده و کوه و صحرا را به زندگی خوانده بود و خارها پوششی ارغوانی از گل های ریز در بر کرده بودند، آفتاب مطبوعی روی شانه هایمان می تابید و نسیم سبک با نشاطی رایحه مرطوب و خوشایند تجدید حیات زمین را به سویمان می آورد. اسب ها بو کشیدند و آلودگی آن لحظه را دریافتند. دهنه ها را کشیدند و بر زمین نرم شده از باران شروع به تاختن کردند. ما نیز خاموشی را پشت سر گذاشتیم و به یاد آوردیم که زنده ایم. زندگی ما را در برابر گرفت و احساس خوشی دیوانه واری در ما دمید. همچنان که می تاختیم، باد همهمه گر و زمین بارور فریاد می زدند: زندگی! زندگی! زندگی(!) بخشنده و با شکوه، پیری از ما دور باد، مرگ دور باد. مرگ را برفراز کوه های خشکش رها کرده بودیم تا ارزانی شهر ارواح و اعتقادات کهنه باشد. از آن ماست دشت پهناور و دنیای بیکران، از آن ماست زیبایی و تازگی صبحگاه، از آن ماست جوانی و شادی زندگی.
تصویرهایی از ایران، گرترودبل
صص 28-24
صدها سال پیش، هنگامی که نژاد ایرانی از باکتریای ناشناخته (با باخته، نام باستانی ناحیه ای واقع در میان رشته کوه های هندوکش و آمودریا) و جنگل های ترسناک هیرکانی (جنوب شرقی دریای کاسپین در گرگان کنونی) خارج شد، پس از عبور از دروازه خزر به سرزمین حاصلخیزی رسید که در شمال غرب ایران کنونی قرار داشت و بعدها ماد نامیده می شد. در آنجا، در مرز ناحیه ای که امروز خراسان نامیده می شود، شهری را بنیاد نهاد که با گذشت قرن ها به عظمت، ثروت و قدرت رسید. یونانیان این شهر را (که شهرتش در قلمرو دنیای متمدن نفوذ کرده بود) ریگا (ری) نامیدند.
موقع جغرافیایی این شهر مادی که کلید هیرکانی و پارت بود، اهمیت بسیار به آن می بخشید. یهودیان نیز آن را بخوبی می شناختند. گابلوس که طوبیت پرهیزگار، ده تالان فقره خود را در دوران اسارت به او سپرده بود، در ری سکونت داشت و طوبیاس که برای بازگرفتن نقدینه پدر به آنجا سفر کرده بود به دیدار رفائیل ملک مقرب نائل آمد و خواص شفابخش ماهی ها را از او آموخت و به طوری که نویسنده کتاب یهودیت نقل می کند: فرورتیش در آنجا فرمانروایی می کرد که بخت النصر (پادشاه بابل) او را شکست داد و نابود کرد.
ری، پیر روزگاران، در عمر دراز خود فراز و نشیب های بسیاری را از سر گذرانده است. داریوش سوم که از مقابل سربازان اسکندر که در اربل (از شهرهای آشور قدیم) او را شکست داده بود در دشت های وسیع خراسان می گریخت، از پای دیوارهای آن گذشت و در طلب سرنوشت بدفرجامی نزد ساتراپ بیرحم باکتر ها به کوه های خزر فرار کرد. شاید اسکندر در ری بر مرگ نابهنگام حریف خود سوگواری کرده و از کاخ های آن شهر تیر انتقامش را متوجه بسوس کرده و ساتراپ خائن را در حال کشیده شدن به سوی قتلگاه تماشا کرده باشد.
شهر دوباره دچار ویرانی شد. یک بار از زمین لرزه و بار دیگر به دست مهاجان پارتی وهر بار با نام های جدید از نو به پا خاست، ولی سرانجام در قرن دوازدهم، دشمنی بسیار ویرانگرتر از قبایل پارتی و بسیار کینه جوتر از زمین لرزه، سراسر خراسان را در هم نوردید و آن سرزمین حاصلخیز را به صورت بیابان کنونی درآورد. مغولان که از دوردست ترین نقاط کره زمین آمده بودند، در ری هیچ سنگی را بر سنگی باقی نگذاشتند و شهر بزرگ مادی را از صفحه تاریخ آدمیان زدودند.
شهر تهران در چند میلی شمال غرب ری سربرآورده است تا پایتخت ایران جدید شود –ایرانی که سنت های شکوهمند گذشته را به همانسان از یاد برده- که استحکام دیوارهای فرورتیش را.
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و رو به آرام گرفت
و اینک آثار ساختمان های ری- مادر شهرهای ایران – را جز از راه گمان نمی توان ردیابی کرد. بامدادی از میان ویرانه های غمزده، سواره، رو به شهر و قلعه مردگان نهادیم. هنوز چنان زود بود که خورشید از کوهسارهای شرقی سربرنزده بود .از تهرانی که هنوز در خواب بود خارج شدیم و راه متروکی را که دیوارهای شهر را دور می زند در پیش گرفتیم. در سمت چپ ما بیابان را سایه ای شفاف فرو گرفته بود که با شیب تدریجی به تپه هایی می پیوست که راه پرپیچ و خم مشهد از فراز آن می گذرد. پیش از آنکه راه چندانی رفته باشیم، خورشید با برق و درخششی ناگهانی از قله های برف پوش تیغ زد و روز به دشت هجوم آورد. روزی خشن و زننده، بی هیچ اثری از فراوانی پربرکت کشتزارها و علفزارهایی که زمانی ری را در خود گرفته بودند. تا چشم کار می کرد خاک و سنگ و بوته های صحرایی بود و کوه های برهنه مهیب، با شکن هایی که گذشت زمستان های پیاپی بر چهره دشت نهاده بود.
برای ما که فرار شتابان داریوش و جشن پیروزی اسکندر را در پیش چشم داشتیم، پست و بلندی های زمین اطراف محل شهر قدیمی، به صورت برج و باروی ویران شده و در خندق نیمه ویران فرو ریخته ای درآمد. در جایی که تصور می کردیم باروها باید در آنجا بوده باشند، قطعه مکعب شکلی از مصالح ساختمانی پیدا کردیم و این فکر از ذهنمان گذشت که چه بسا چشم اسکندر نیز بر این دیوار آجری افتاده باشد. گذشت زمان دروازه هایی در میان باروها پدید آورده، ولی بیابان هنوز قانون مسلم خود را به آنها تحمیل نکرده است. درپای دیوار به استخری دایره ای در پناه سایه چناری برخوردیم. به دور چنین استخری بیماران بیت صیدا گرد می آمدند و انتظار جنبشی در آب را می کشیدند، اما در ری فقط تنهایی بود، و فرشته موعود دیگر نیامد.
در سمت شرق، دو رشته موازی از تپه ها در میان بیابان سربرآورده اند و بیابان را از پهنه وسیع تری که در جنوب به اصفهان می رسد جدا می کنند. در بین تپه ها دره ای سنگی قرار دارد که ما آغاز به بالا رفتن از آن کردیم و به قلب ویرانی و پایان همه چیز رسیدیم. در نیمه راه دامنه تپه برجی برپاست که دیوار سفیدش نشانه ای راهنما برای تمام منطقه است. از دورترین قله های مقابل نیز برج خاموش(این برج به دخمه گبه ها یا قلعه گبه ها نیز معروف است) نمایان است، گویی درخششی طنز آمیز است که بیهودگی دوران شور و اشتیاق را به زندگان یادآوری می کند، زیرا این برج نخستین منزل سفر توانفرسای مردگان است. در اینجا آنان پوشش گوشتین را به دور می افکندند تا استخوان هایشان فارغ از بیم آلوده ساختن خاک در این عنصر مقدس بیارامد و روانشان با گذشتن از هفت دروازه سیارات به آتش مقدس خورشید برسد.
برج سقف ندارد و داخل آن در 10 یا 12 پایی از لبه بالایی دیوار، سکویی گچی ساخته شده است که بدن مردگان را بر آن می گذارند تا آفتاب و لاشخورها آنها را از میان ببرند. این مکان هولناک در این هنگام مستاجری نداشت.
دین زرتشتی از سرزمین ماد- که زمانی مرکز فرمانروایی آن بود- رخت بربسته است و امروز اندکند یزدان پرستانی که زیر آسمان گشاده، اهورامزدا را نیایش کنند و پس از مرگ اجسادشان به بالای این تپه برده و در برج خاموش نهاده شود.
از اسب ها پیاده شدیم و بردامنه تپه نشستیم. دشت در زیر پایمان همچون اقیانوسی یکدست گسترده بود که روزگاری در برابر دامنه های کوه موج می زد و اکنون برای همیشه ثابت مانده بود: دامنه کوه ها را می توانستیم ببینیم که به استواری در امواج خاک نشسته بودند و قله های درخشنده شان را که در آسمان بی ابر سر برافراشته بودند. استخوان های زمین سخت نیز دیده می شد و طرز ساختمان آن آشکار بود.
هنوز خاموشی دنیای مرده به ما سنگینی می کرد که راه خود را به سوی انتهای بالاتر دره ادامه دادیم، ولی آنجا در دروازه های دشت، زندگی به پیشوازمان آمد. میان سنگ ها یک ختمی وحشی به نگهبانی ایستاده بود. بعضی از گلبرگ های زرد خود را مانند پرچم گشوده بود و روی نیزه های برافراشته اش غنچه های درشت و پرشهدی در آستانه شکفتن بود. شب پیش باران باریده و کوه و صحرا را به زندگی خوانده بود و خارها پوششی ارغوانی از گل های ریز در بر کرده بودند، آفتاب مطبوعی روی شانه هایمان می تابید و نسیم سبک با نشاطی رایحه مرطوب و خوشایند تجدید حیات زمین را به سویمان می آورد. اسب ها بو کشیدند و آلودگی آن لحظه را دریافتند. دهنه ها را کشیدند و بر زمین نرم شده از باران شروع به تاختن کردند. ما نیز خاموشی را پشت سر گذاشتیم و به یاد آوردیم که زنده ایم. زندگی ما را در برابر گرفت و احساس خوشی دیوانه واری در ما دمید. همچنان که می تاختیم، باد همهمه گر و زمین بارور فریاد می زدند: زندگی! زندگی! زندگی(!) بخشنده و با شکوه، پیری از ما دور باد، مرگ دور باد. مرگ را برفراز کوه های خشکش رها کرده بودیم تا ارزانی شهر ارواح و اعتقادات کهنه باشد. از آن ماست دشت پهناور و دنیای بیکران، از آن ماست زیبایی و تازگی صبحگاه، از آن ماست جوانی و شادی زندگی.
تصویرهایی از ایران، گرترودبل
صص 28-24