ماجرای پهلوان هندی

 

000426.jpg
هنگام سحر و اذان صبح بود. در تاریک و روشن بامداد، مردی تنومند و بلندقامت از خانه ای محقر بیرون آمد و قدم در کوچه تنگ نهاد. از میان دیوارهای کوتاه و بلند گذشت و به مسجد نزدیک شد. صدای اذان صبح از گلدسته ها به گوش می رسید و مومنان را به اقامه نماز دعوت می کرد. هنوز تا در بزرگ مسجد مسافتی باقی مانده بود که سیاهی هیکلی در برابر مرد تنومند ظاهر شد.
سلام پهلوان، عرضی داشتم: خبری برای شما دارم.
-سلام جوان، بگو چه خبر؟
*پهلوان هندی به شهر وارد شده است.
-می دانم.
*همه جا لاف می زند که شما را شکست خواهد داد.
-تا خدا چه بخواهد.
مرد تنومند این بگفت راه خود را به سوی مسجد ادامه داد.
دقایقی بعد، وضو ساخته و در گوشه ای خلوت از شبستان مسجد به نماز ایستاده بود.
نماز که به پایان رسید مرد همان جا نشست و در سکوت به راز و نیاز با خدای خود پرداخت. هنوز چندی نگذشته بود که متوجه شد از پشت ستونی در همان نزدیکی صدای گریه زنی می آید. بی اراده گوش تیز کرد. معلوم بود پیرزنی است که حاجتی دارد و از ته دل ناله و زاری می کند.
خداوندا: رو به درگاه تو آورده ام، نیازمندم و از تو حاجت می طلبم. ناامیدم مکن، دلم را مشکن.
مرد بی تاب شد، با خود اندیشه کرد که لابد پیرزن نیاز مالی دارد و چه بسا که او بتواند سبب خیر شود و حاجت او را برآورده نماید. به این خیال آرام به نزد پیرزن رفت و با لحنی سرشار از مهربانی پرسید:
چه حاجت داری مادر؟ از چه این گونه بی تابی می کنی؟ مشکل خود با من بگو، خداوند سبب ساز است. شاید گره کار تو به دست من باز شود. گریه پیرزن شدیدتر شد. دقایقی چند به همان حال گذشت.
چون پیرزن اندکی تسکین یافت، اشک ها را از صورت پرچین و چروکش پاک کرد و گفت:ای جوانمرد، التماس دعا دارم. برای من و پسرم دعا کن.
-چشم مادر، اما مشکل تو و پسرت چیست؟
پیرزن آهی سرد از دل برآورد و گفت:
پسری دارم زورمند و دلاور که پهلوان هندوستان است و در شهر و دیار خود پرآوازه. از شهرت، غرور و جاه طلبی که بر او چیره شده، هر کجا نام و نشان پهلوانی را بشنود، عزم کشتی گرفتن با وی می کند. شکر خدا که تاکنون نیز پیروز و سرفراز بوده است. اکنون به اینجا آمده ایم تا او با پهلوان این شهر کشتی بگیرد. اما، شنیده ام که این حریف شکست ناپذیر است و تا به امروز هیچ کس نتوانسته پشت او را به خاک برساند. می ترسم پسرم مغلوب شود و ما روی بازگشت به شهر و دیار خود را نداشته باشیم. گریه و بی تابی من ناشی از همین مسأله است. آخر...
پیرزن دوباره به گریه افتاد و دیگر نتوانست به سخن ادامه دهد. مرد که طاقت دیدن اشک های او را نداشت دلداریش داد و گفت: به لطف خدا امیدوار باش مادر، خداوند دعای مادران دل شکسته را مستجاب خواهد کرد.
این بگفت و با حالتی پریشان، از پیرزن دور شد و از مسجد بیرون رفت.